ببین آخر پناه آورده ای زنهار می خواهد پس از عمری همین یک آرزو ، یک خواست همین یکبار می خواهد ببین غمگینْ دلم با وحشت و با درد می گرید.... خداوندا به حق هرچه مردانند ببین یک مرد می گرید....
آه ها در سینه ها گم کرده راه مرغکان سرْشان به زیر بالها در سکوت جاودان مدفون شده است هر چه غوغا بود و قیل و قالها خانه خالی بود و خوان بی آب و نان و آنچه بود ، آش دهن سوزی نبود این شب است ، آری ، شبی بس هولناک لیک پشت تپه هم روزی نبود باز ما ماندیم و شهر بی تپش و آنچه کفتار است و گرگ و روبه ست گاه می گویم فغانی بر کشم باز میبینم صدایم کوته است
ما در ظلمت ایم بدان خاطر که کسی به عشق ما نسوخت ما تنهائیم چرا که هرگز کسی ما را به جانب خود نخواند عشق های معصوم ، بی کار و بی انگیزه اند و دوست داشتن از سفرهای دراز ، تهی دست باز می گردد. دیگر امید درودی نیست ... امید نوازشی نیست ...
من فکر میکنم هرگز نبوده قلبِ من اینگونه گرم و سرخ احساس میکنم در هر رگم به هر تپشِ قلبِ من کنون بیدار باش قافله ای می زند جرس...
دکلمه مهدی اخوان ثالث (خانه ام آتش گرفته است) گفت اگر در سرِ تو شورِ من است از تو من یک سَرِ مو نگذارم گفتمش هر چه بسوزی تو زِ من دودِ عشقِ تو بُوَد آثارم
ای شنیده وقت و بیوقت از وجودم نالهها ای فکنده آتشی در جمله ی اجزای من امشب از شبهای تنهایی است رحمی کن بیا تا بخوانم بر تو امشب دفتر سودای من...
تردیدی بر جای بِنمانده است مگر قاطعیت وجود تو کز سرانجام خویش به تردیدم می افکند ، که تو آن جرعه ی آبی که غلامان به کبوتران می نوشانند از آن پیشتر که خنجر به گلوگاهشان نهند
اولین قلم حرف حرف درد را در دلم نوشته است دست سرنوشت خون درد را با گِلم سرشته است پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم ؟ درد رنگ و بوی غنچه ی دل است پس چگونه من رنگ و بوی غنچه را ز برگهای تو به توی آن جدا کنم ؟
در نیست راه نیست شب نیست ماه نیست نه روز و نه آفتاب، ما بیرونِ زمان ایستادهایم با دشنهی تلخی در گُردههایِمان. هیچکس با هیچکس سخن نمیگوید که خاموشی به هزار زبان در سخن است. در مردگانِ خویش نظر میبندیم با طرحِ خندهیی، و نوبتِ خود را انتظار میکشیم بیهیچ خندهیی!