کارِ باید برام ناخوشاینده. معاشرت زوریِ از سر رودرواسی، تبریک و تسلیت از سر توقع و تعارف، گشت و گذار از سرِ باید.
من از گردش و تفریح بدم نمیاد. چرا که نه؟ خصوصاً الان که استانبولیم و خب چه کاری بهتر از گشت و گذار تو خیابوناش با آدمایی که دوستشون داری؟ ولی این شب سال نو بیرون رفتن، این «باید» شب سال نو بیرون رفتن برام بیمعنیه. این همه آدم که میلولن تو هم و it's supposed to be fun واسم هیچ خوشایند نیست. بهم خوش هم اگه بگذره به خاطر بودن با کساییه که دوستشون دارم، نه به خاطر حال و هوای سال نو یا چه میدونم دیدن آدمای خوشحال. من هیچوقت طرفدار اینجور تفریحا نبودم، الانم به نظرم واسه لذت بردن از اونهمه ازدحام و این تفریح بدهکارِ تقویم بودن، دیگه یه کم پیرم.
دردناک ترین حقیقت دنیا واسه من اینه که این چهل پنجاه سال عمر ج.ا در مقایسه با کل تاریخ، هیچی نیست. هیچی. فکر کن الان ماها چقدر از حکومت فرضن آل بویه میدونیم؟ اصلاً کجای تاریخه؟ تازه اونا ۱۱۰ سال حکومت کردن. خلیفه سرنگون کردن. کلی حرکت زدن. کدوم آدم عادیای میشناسدشون؟ چند صفحه از کتابای درسیمونو اشغال کردن؟
دیویست سال دیگه کی تخمشه که دوران ج.ا اصلاً چی بود؟ چقد آدمو بدبخت کرد؟ چند نفرو کشت؟ چند نفرو از زندگی ساقط کرد؟ چقد آدمو شکنجه داد؟ چند هزار نفر؟ چند صد هزار نفر؟ کل دورهی ظهور و افول و سقوطش تو منابع درسی دیویست سال بعد تبدیل میشه به «دوران کوتاهِ گذار از سیستم پادشاهی به فلان سیستم». نهایتش یه درس دو و نیم صفحهای. سؤالم ازش بدن میپرسن «وقایع مهم دوران گذار را نام ببرید. ۱/۵ نمره» جواب: جنگ هشت ساله، کودتای انتخاباتی ۸۸، سرکوب اعتراضات مردمی.
اونهمه جوون تیکه تیکه شده تبدیل میشن به سه کلمه: «جنگ هشت ساله». دیگه محصل خیلی خودشیرین باشه مینویسه «جنگ هشت ساله با عراق».
اون همه امید و انرژی و آرزو، اون همه جوون کشته و زخمی و اسیر و مفقود، همهشون میشن سه کلمه. مگه اون چند میلیون یهودی جنگ جهانی دوم شدن چند کلمه؟ «هولوکاست». یک کلمه. ما هم که الان صدای شکستن استخونمون لای چرخ حکومت این بی همه چیزا میاد، میشیم همین دو سه کلمهها. هواپیمای مسافربریای که با موشک زدن، اون همه آدم بیگناهی که کشتن، اون همه داغ تبدیل میشه به یه «برای مثال» واسه جنایات این نظام.
همین. «برای مثال». هیشکی دیویست سال دیگه فکرشم نمیکنه اون آدما اسم داشتن. آرزو داشتن. امید داشتن. بچه داشتن پدر مادر داشتن رفیق داشتن کار و زندگی و عشق و حس داشتن. مگه الان کسی به این فکر میکنه که کفش فلان قربانی هولوکاست چه رنگی بود؟ مگه کسی اصلاً براش مهمه که فلان هنرمند که خمرهای سرخ مثل گونی سیبزمینی انداختن تو گور دستهجمعی، چند بار بچهشو بوسیده بوده؟ واسه کی مهمه؟ کل اون دوران حتی اسمی ازش برده نمیشه. مثل یه سردرد فراموش میشه و میره. این دردناکه. این ناچیز بودن دردناکه.
ببین تو هر خراب شدهی متمدنی، یه حداقلی از پول خرج میشه، کار انجام میشه، بالتبعش شغل و فلان ایجاد میشه که چی؟ که انسان متمدن انسان قرن بیست و یکمی باهاش خر بشه تبدیل بشه به بردهی سیستم و بیخبر از این بردگی عمرشو بگذرونه. خب؟ واسه من هیچی توهینآمیز تر، تحقیرآمیز تر، اعصاب خورد کن تر از این نیست که تو این مملکت گه گرفته حتی همون پول هم واسه فریب دادن من خرج نمیشه همون یه ذره زحمت هم محض خر کردن من کشیده نمیشه.
بابا من اصلن میخوام بردهی سیستم باشم میخوام روحمو بفروشم میخوام مث گوسفند زندگی کنم ولی دیگه تو سرم نزنن. بیناموس تو که میخوای منو ببندی به گاری، اقلن با یه هویج خرم کن.
آقا یه مدتیه هر از گاهی یکی از این یوتیوبر ها یا اینفلوئنسرهای خارجی میان از یه pop icon ایرانی تعریف و تمجید میکنن و در حد وسعشون کف و خون بالا میارن و کاربر ایرانی هم که کلاً آمادهی مالتیپل اورگاسم. استوری پشت استوری، لینک پشت لینک، پست روی پست که آی بیاین ببینین این «
خارجیه» چطور پشماش از شنیدن صدای بوقلمون درآوردن همایون شجریان توی "
صنما" یا از دیدن گیتار زدن محسن یگانه تو اجرای "
بهت قول میدم" ریخته. از دیروز هم که همه افتادن دوره که آی ببینین
فلان بازیگر خارجی عکس هایده رو گذاشته و ازش تعریف کرده.
ببین قربونت برم، اینفلوئنسر و یوتیوبر و اینستاگرامر از میزان ایمپرشن پستهاش پول درمیاره. مستقیم و غیر مستقیم. کاربر ایرانیِ داخل ایران تا همین یکی دو سال پیش به خاطر فیلتر بودن یوتیوب هیچ جایی تو برنامهریزیهای کاری سلبریتیهای مجازی در هیچ جای دنیا نداشت. ولی کاربر ایرانی نشون داده که زمین بسیار حاصلخیزیه واسه کشت. وقتی فلان فوتبالیست درجه دوی ایرانی تو اینستاگرام بیش از ده برابر باشگاه اروپاییش فالوئر داره، وقتی کاربر ایرانی نشون داده با چه سرعتی میتونه ارگانیزه بشه و به این پیج و اون اکانت حمله کنه، وقتی اون اینفلوئنسر خارجی میفهمه در ایران حدود ۶۰ میلیون گوشی هوشمند وجود داره، و خصوصاً با اضافه شدن اینستاگرام به فضای اقتصادی آنلاین و همینطور (گوش شیطون کر) فیلتر نبودنش تو ایران، طبیعیه از این بستر استفاده کنه واسه کسب درآمد. کافیه یه آهنگ ایرانی پیدا کنه (که همون کارو هم خود کاربر ایرانی براش انجام میده) یا یه سرچ ساده کنه و بفهمه چی و کی تو ایران محبوبه، یه لاسی باهاش بزنه و کاربرای ایرانی اون پست رو وایرال کنن و پولِ ویویِ تبلیغات پیجش بره تو حسابش. ایرانی خود کم پندار هم که عاشق اینه که ببینه یه «خارجی» از یه چیز ایرانی خوشش اومده. حالا میخواد قورمه سبزی باشه یا مولانا، میخواد حافظ شیرازی باشه یا لواشک. بیا و تماشا کن...
من نمیگم همایون شجریان خوانندهی خوبی نیست (چون سوادشو ندارم) ولی معتقدم تو "صنما" صدا بوقلمون درمیاره (چون صدا بوقلمون زیاد شنیدم) و نمیگم اجرای زندهی "بهت قول میدم" محسن یگانه رو هیچ وقت تو ماشین گوش ندادم (ولی معتقدم تو پارکهای بندرعباس تکنوازیهای گیتار بینهایت خفن تری شنیدهام) و حتی از ته دل معتقدم اگه انقلاب نشده بود، هایده میتونست جزو خفن ترین خوانندههای دنیا بشه. ولی چی؟ این رویکرد یکبارهی اینفلوئنسرها و سلبریتیهای خارجی به pop icon های ایرانی هیجانزدهم نمیکنه. خصوصاً وقتی اون سلبریتی خارجی حتی به خودش زحمت نمیده املای صحیح اسم هایده رو بنویسه. کل ماجرا پوله. همین.
بابام از تغییر نفرت داشت. از هر تغییری حتی خیلی کوچیک. عوضش عاشق روتینه. احساس آرامش میکنه با روتین. با خرید کردن از یه مغازهی خاص، رفتن به یه سلمونی خاص، خوردن یه سری غذای خاص، انجام دادن یه سری کار تکراری که از فرط تکرار تبدیل میشن به یه جور مدیتیشن شخصی.
منم از این نظر به بابام رفتم. هر چیز جدیدی حتی کوچیک کلهمو کیری میکنه. قشنگ عصبی و عصبانی میشم از هر چیز کوچیکی که روتین کار و زندگیمو به هم بزنه.
حالا این همه آسمون ریسمون بافتم که چی؟ که بگم بعد هشت ماه که همه میگفتن کلاس آنلاین چیز کن، اولین جلسهی کلاس اینترنتیمو برگزار کردم و خیلی خوب پیش رفت. یعنی انقد این کار به نظرم سخت و نشدنی بود که فکرشم حالمو بد میکرد. حالا البته این جلسه خوب بود ها، ولی کلاس حضوری یه چیز دیگهس. چه میدونم... حس میکنم تا بوی معلم به دماغ شاگرد نخوره، کار پیش نمیره.
فرض کن تو یه کمپانی کار میکنی که متعلق به باباته. برای استخدام شدن هم ملاک سواد و تجربهی کاریت بوده و هیچ پارتی بازی ای نشده برات. بسیار سخت کوش و با وجدانی در مورد کار کردنت، بسیار خوشرو و خوش برخوردی با همه، سر وقت میای سر وقت میری، یه کلام کارمند نمونهای. از موقعیتت به عنوان فرزند صاحب کمپانی هم سوءاستفاده نمیکنی و تقاضای بیش از حقت نکردی هرگز. در مقابل هم همیشه حقوقتو سر وقت و اندازهی کارکردت میگیری.
در همین حال که تو سالهاست داری تو اون کمپانی کار میکنی، خیلیها اومدن و بعد از مدتی منابع انسانی اخراجشون کرده. تو رو البته نه، چون اگر هم شکایتی ازت بشه، منابع انسانی نمیتونه اون شکایتو بررسی کنه. شکایت از تو شبونه سر میز شام در منزل پدری بررسی و فرداش هم بایگانی میشه. البته تو انقدر انسان و همکار خوبی هستی که در تموم این سالها هرگز کسی ازت شکایتی نداشته.
در کمپانی پدر تو هیچ کدوم از کارکنان کمپانی، علیالخصوص کارگرها، حقوقشون متناسب با حجم کارشون نیست. خیلی از هم رده های تو صرفن چون به شرایط بد کاری اعتراض کردن، شبونه کتک خوردن و فرداش هم بی هیچ توضیحی اخراج شدن. کارکنان زن به طور دائم تحت تجاوز جسمی و روحی توسط پدرتن. گاهی حتی ممکنه شکایت پدرتو پیشت بیارن و بدون ترس و لکنت باهات مطرحش کنن. حتی پشت سر پدرت جلوی روت بهش فحش بدن و تو چون از کثافتکاریهای پدرت باخبری، راپورتشونو نمیدی و حتی جاهایی که حق باهاشونه باهاشون موافقت میکنی. گاهی حتی از جیب خودت از حساب خودت به کارگرا و همکارایی که حقوق نگرفتن پول میدی. واسه بچههاشون کتاب میخری. برا جهیزیهی دختراشون پول جمع میکنی و این دست کارها.
سؤال اینه: آیا تو آدم خوبی هستی؟ آیا به نظرت غیر طبیعیه که کسی بدون اینکه شخصن بشناسدت ازت متنفر باشه؟
***
این شرایط، شرایطیه که برای تک تک روحانیون این مملکت برقراره. شما اگه روحانی (نمیگم «آخوند» که شائبهی توهین و تحقیر پیش نیاد) باشی، تا روزی که ملبس به لباس روحانیتی، شغلت تضمین شدهس. از روزی که میری حوزه، حقوق طلبگی میگیری. گیرم اصلاً بخور و نمیر. حقوق میگیری. کدوم دانشجوی مملکت حقوق میگیره؟ روزی که تو از حوزه دربیای اگه هیچ کاری بلد نباشی هیچ هنری نداشته باشی میشی پیشنماز فلان اداره و بهمان ارگان. اگه درسخونده باشی که میشی استاد دانشگاه. اگه قدرت بخوای که هیچ سقفی بالا سرت نیست. اگه ازت شکایت بشه، نمیری دادگاه آدمای عادی. میری دادگاه ویژهی روحانیت، بالاترین مجازاتی هم که ممکنه بشی اینه که لباستو ازت بگیرن. دقت کن: تبدیل شدن به ما، بالاترین و شدید ترین مجازاتیه که ممکنه بهت بدن!
حالا به نظرت تا وقتی اون لباس تنته، منطقیه توقع داشته باشی مثل بقیهی آدما قضاوتت کنن؟ وقتی استاد دانشگاهی و میبینی چطور همکاراتو از کار بیکار میکنن، وقتی میبینی چطور دانشجوهاتو میندازن زندون، وقتی میبینی آدمهای مثل تو فقط چون این لباس تنشون نیست زیر چکمهی ظلم له میشن، به نظرت مردم باید به «لبخند محمدی» و «اخلاق رحمانی» و «احترام به مخالف» ات نگاه کنن؟! واقعاً؟! این که «بدون لکنت میشد با ایشان مخالفت کرد» از کی شده حُسن طرف؟ اینکه کسی میتونه کونتو پاره کنه و نمیکنه، کجاش تحسین داره؟ اصلاً چرا باید بتونه؟
اینکه طرف میبینه عنوان روحانیش (حتی اگه خودشم راضی نباشه) هزار جور تبعیض آشکار و نهان رو به نفعش برقرار کرده ولی حاضر نیست لباسشو دربیاره و مثل همه بشه، جز همراهی (اگر نه همصدایی) با ظلم نیست. تا روزی هم که عنوان «روحانی» رو یدک میکشه، نمیتونه خودش رو «آدم خوب» بدونه. حتی اگه تموم زندگیش رو وقف کمک به مردم کرده باشه. روحانی خوب، روحانیایه که «انتخاب کنه» دیگه روحانی نباشه. که خب دیگه اون موقع «روحانی» خوبی نیست. اصلاً روحانی نیست. آدمه. یه آدم مثل همهی آدمای دیگه. اون وقت میشه در مورد خوبی و بدیش صحبت کرد.
دو سال و چند ماهه که شغل دائمم تدریس خصوصی زبانه. از هفت سالگیم که به کارگر بیسواد خونهمون سواد یاد میدادم تا همین الآن، جسته گریخته درس دادهام. همهچی. ریاضی، فیزیک، هندسه، شیمی، زبان، درسای دانشگاه (وقتی مالزی بودم) ولی هیچ وقت کار و منبع درآمدم نبوده. هیچوقت در جواب کسی که شغلمو پرسیده، نگفتم «معلم». الآن ولی میگم. خیلیم با لذت میگم. اولین باره در زندگیم که واقعاً عاشق کاریم که میکنم و اولین باره تو زندگیم که با انجام دادن کاری که انقدر دوستش دارم، پول درمیارم. درس دادن بهم انرژی میده. شارژم میکنه. سرحال میشم. کیف میکنم وقتی میبینم شاگردام ذوق میکنن از اینکه زبانشون بهتر و بهتر میشه. وقتی بهم زنگ میزنن میگن نمرهی آیلتسشون اومده و میتونن اپلای کنن دانشگاهی که میخوان. این چیزا برام نهایت لذته. نهایت لذت.
وقتایی که افسردهام، احساس میکنم چند وجب زیر سطح گه غوطه ورم. حالم بده. از همهچی دلگیرم. همه چی به نظرم کیری و غلط و کثافته. بعد میرم سر کلاس شروع میکنم به درس دادن. به حرف زدن، یاد دادن، بحث کردن، توضیح دادن. انقدر انرژی میگیرم که همهچی از یادم میره. انگار یه دستی میاد از عمق نیم متری زیر سطح عن پرتم میکنه تو آسمون. صد متر میرم هوا. اصلاً نمیفهمم زمان کی میگذره و کی کلاس تموم میشه. از در کلاس که میام بیرون، دقیقاً اون لحظه که درو پشت سرم میبندم، انگار از همون ارتفاع وسط آسمون ولم میکنن شالاپ دوباره میفتم تو اقیانوس گه. میرم پایین تر از اون جایی که قبلاً بودم. هرچی اون تو هوا شوت شدنه شدید تر باشه، عمق افسردگیم بعد از تموم شدنش هم بیشتره. انقدر این تفاوت فاز، این تفاوت حال و روحیهم شدیده که وقتی میشینم تو ماشین دیگه نفسم درنمیاد. گاهی گریهم میگیره الکی بیخودی. گاهی هم یه چیزی میاد تو ذهنم، همون میشه بهونه، پشت فرمون گریه میکنم. دست خودم نیست. خستهام. فرسودهام. این توالی و تکرار حال خیلی خوب به حال خیلی خیلی بد، اونم سه چهار بار در روز، واقعاً واسم خرد کنندهس.
گاهی که بین کلاسام حالم بده، میترسم. میترسم دیگه خوب نشه حالم. میترسم عقلمو واقعاً از دست بدم. خیلی به نظر احمقانه میاد خودمم میدونم. ولی هست. دست از سرم برنمیداره. این ترس حتی از حس غوطه ور بودن در عمق چند متری از سطح گه هم بدتره. اینکه ندونی آیا بار بعدیای که این حس افسردگی بهت دست میده، دوباره حالت خوب میشه یا نه. اینکه وقتی از بیرون به نظر شاد و سرحال و سرزندهای، خودت میدونی حال شاد و خوشت بیشتر شبیه های بودنه تا شادی و سرزندگی نرمال. اینکه به مردن (نه به خودکشی، فقط به مردن) فکر کنی و احساس خوبی بهت دست بده و در عین حال همیشه یه ترسی ته ذهنت باشه که نکنه یه روز در جهت لمس کردن و چشیدن این حس کاری بکنی. اینا آدمو فرسوده میکنه. خیلی فرسوده میکنه.
یادمه ۸۸ قبل از انتخابات مثلاً تو تاکسی بحث انتخابات میشد، از یارو میپرسیدم به کی رأی میدی؟ میگفت احمدینژاد. میپرسیدم چرا؟ میگفت «چون همیشه همینه. همیشه رئیس جمهور دور دومم برنده میشه». من این جوابو درک نمیکردم. یعنی درک نمیکردم این دو تا گزاره چه ارتباطی با هم دارن. تو فکر میکنی یه دستهایی هست که «قراره» احمدینژاد رو برنده کنه؟ خب مگه داری رو اسب شرط میبندی که میری به برنده رأی میدی؟ اصلن درک نمیکردم چرا یه نفر که مطمئنه نتیجه از قبل تعیین شده، تو انتخابات شرکت میکنه؟ و حالا که شرکت میکنه، چرا به برندهی از پیش تعیین شده رأی میده؟
الان ولی بهتر میفهمم. چیزی که الان میبینم اینه که صحنهی سیاست داره از بازیگرا و اکتیویستهای کلاسیک خالی میشه و اینها جاشونو میدن به سلبریتی/اینفلوئنسرها و تفکر سیاسی هم تبعاً جاشو داده به تفکر هواداری. تقریباً تو تموم بحثهای سیاسیای که میشنوم، اونچه مطرح نیست سیاست و حقیقت و شفافیته. در عوض تا دلت بخواد قبل از انتخابات «فلانی سرور بهمانیه» و بعد انتخابات «داور کس ننهت».
فقطم تو سیاست نیست. تو هنرم همینه ورزشم همینه همه جا همینه. سرعت تولید و مصرف محتوا انقدر بالا رفته که دیگه به سختی کسی بتونه از طریق دنبال کردن مسیر کلاسیک یا بیان مفاهیم از طریق کلاسیک جایی واسه خودش تو این بازار پیدا کنه. برنده کسیه که بتونه همه چی رو انقدر ساده سازی کنه انقدر تقلیل بده تقلیل بده که در نهایت هیچ چیز معناداری باقی نمونه و توده بره به سمت هر چه هوادارانه تر تصمیم گرفتن. به سمت نگاه کردن به دهن این بوقچی یا اون طبّال. «بحث» تبدیل بشه به کلکل و «جهتگیری سیاسی» تبدیل بشه به هواداری صرف. اینجوری هم سریعتره هم راحت تر. کسی که فکر میکنه ممکنه جهتش عوض شه. ممکنه تردید کنه. ممکنه نقدت کنه. هوادار؟ نه. هوادار کاری به این حرفا نداره. احساساتیه. هویتش همونقدر که به هواداری از این تیم وابستهس، به نفرت از رقیب هم وابستهس. هوادار رو میشه تودهای حرکت داد. شکل داد. حتی رادیکال کرد. شاید واسه همینه که از سر تا ته کمپین بایدن و سخنرانیها و تبلیغاتش فقط یه جملهی «Will you shut up man؟» تو یاد آدم میمونه. تنها جملهای که میشه رو تیشرت چاپ کرد و در تیراژ انبوه به تن «هوادار» پوشوند.
آخرین بار که اینجا واقعاً نوشتم شاید هفت سال پیش بود. این پستهای آخرو (که آخریشون سه سال پیش بود) کار ندارم. خیلی وقته واقعاً ننشستم اینجا برا خودم کسشر بگم. این روزا کلی حرف تو مغزمه که هیچ جایی واسه نوشتنشون ندارم. از این به بعد اینجا مینویسمشون.
نمیدونم اصلأ از کجا شروع کنم. فقط میدونم فرق کردم. عوض شدم. گیریم نه سر تا پا آدم دیگهای شده باشم ولی فک کنم طبیعیه که منِ در آستانهی چهل سالگی دیگه اون منِ بیست و شیش هفت ساله نباشه.
به هر حال... همینه که هست.
یه مشتری داریم، زنیکه ی ابله کثافت بچه ش دیابتیه بعد تنها نگرانیش اینه که یه وقت کسی نفهمه دخترش دیابت داره فردا یه وقت برا ازدواجش مشکل پیش نیاد. اون سری با نگرانی میگفت فقط من و پدر و دکترش میدونیم دیابتشو به هیچ کس هم نگفتیم. مدیر مدرسه ش چطوری فهمیده؟ ممکنه سرچ کرده باشه سوابق داروی دخترمو؟ میگم خانوم اوّل شما بگو چرا همچین موضوع مهمیو مخفی میکنین؟ شما اول از همه باس به مسئولین مدرسه بگین دیابت بچه رو. فردا یه زمین میخوره یا یه دل درد میگیره زرت یه لیوان آب قند میدن بهش بخوره یهو میره تو کما ممکنه بمیره! شما اصلاً موظّفی به مسئولین مدرسه ش بگی این موردو.
بعد برا نسخه ی انسولین بچه ش باید کد ملّی بچّه رو میگرفتیم، هرچی کد ملّیو میزدیم تو سایت میدیدیم سوابق بچه نیست. آخر رفتیم اداره ی خدمات درمانی میگیم آقا این مشکلو داریم، دیدیم زنیکه ی منحوس شماره ملّی خودشو به جای شماره ملّی بچّه ش داده. بهش زنگ زدم میگم خانوم شماره ملّی بچّه رو بده، میگه نمیشه حالا همین کد ملّی خودمو بزنین؟ این میره تو سابقه ی بچّه میترسم بتونن سرچ کنن بفهمن دیابت داره.
خب حیوون احمق کثیف متعفّن اون بچه چه گناهی کرده که تو گهسّگ زاییدیش؟ به خدا هر جای دیگه ی دنیا بود اون طفلکو از دستت میگرفتن انقد که نفهم و بیشعوری. حاضری بچّه رو در معرض همچین خطری قرار بدی حاضری یه عمر احساس کنه ناقصه حاضری یه عمر احساس کنه کمه احساس کنه مایه ی شرمساریه و باید مخفی بشه، فقط واسه اینکه پسفردا اون کیر خری که میخواد بیاد بگیردش اگه تحقیق کرد کسی بهش نگه دخترت دیابتیه؟
حالم به هم میخوره از دیدن این حد ازگل بودن مردم.
اونایی که مث من نوجوونیشون با عشق بازیای میکرو و سِگا گذشته، سه تا عنوان بازیهای شورش در شهر (یا اسم اصلیش Streets Of Rage یا Bare Knuckle) رو باس خوب یادشون باشه. طرفدارای این بازی خیلی صبر کردن که شاید یه روز مثل Super Mario Bros یا Sonic یا سری Mortal Kombat، شورش در شهر هم با گرافیک سه بعدی و داستان و شخصیتای قدیمی و جدید دوباره سازی بشه. انتظاری که به طرز عجیبی هیچوقت برآورده نشد.
دیروز کاملاً اتّفاقی متوجه شدم چند سال پیش، یه عدّه آدم با عشق اومدن از ترکیب هر سه تا عنوان Street Of Rage یه بازی درآوردن به اسم Streets Of Rage Remake که توش میتونی هر کدوم از کاراکترهای اون سه تا بازی رو انتخاب کنی و باهاش مرحله ها رو بری جلو. با اینکه کماکان به دو بعدی بودن بازی وفادار موندن، جزئیات و رنگها تا حدودی بهتره و مرحله ها و داستان هم درسته که به همون سبک قدیمه ولی به هیچ وجه صرفاً تکرار همونا نیست و خیلی جاها جدیده. آپشن ها و مود های زیادی بهش اضافه شده و جالب اینکه خیلی از آپشنها رو میتونی انتخاب کنی به سبک کدوم نسخه از بازی باشه. برا پی سی، ایکس باکس، مک و لینوکس هم قابل اجراس و کلاً 212 مگ حجمشه. چیز سنگینی اصلاً نیست و برا کسی که سالهاست داره همون عنوانهای قدیمیو صدباره بازی میکنه، بازی کردنش خیلی لذّتبخشه.
خلاصه گفتم اگه شورش باز قدیمی هستین، اینو از دست ندین.
میدونی چیه؟ من با جدا کردن مرد و زن و بعد دنبال برابریشون دویدن مشکل دارم. من نمیتونم بپذیرم شما "انسان" رو به دو جنس متفاوت تقسیم کنی ولی حق و حقوقشونو برابر بخوای. یا باس بپذیری مرد و زن یکی ان و باید حقوق "انسانی" شون به رسمیت شناخته بشه، یا معتقدی که این دو تا موجود یکی نیستن که خب بیجا میکنی واسه دو تا موجود با ویژگیهای متفاوت دنبال حقوق برابری. هر وقت به این درجه از فهم رسیدی که آدمیزاد صرف نظر از جنسیتش حق و حقوقی داره که باید به تساوی ازشون بهره ببره، اون وقت من میتونم به صداقت حرفا و مبارزات و آواتار نارنجی و شعارای ضد سکسیزمت ایمان داشته باشم.
تو نمیتونی به حجاب اجباری معترض باشی ولی خدمت سربازی اجباری تخمتم نباشه. تو نمیتونی قبول کنی با سی درصد دستمزد کمتر و اندازه ی دراومدن پول موبایل و کرایه تاکسیت بری سر کار و بازار کار رو برا بقیه ای که حقّشونو میخوان و حاضر نیستن تن به استثمار شدن بدن شاشمال کنی، در عین حال دنبال برابری دستمزد زن و مرد باشی. تو نمیتونی روسری سر دختر دوازده سیزده ساله ت بکنی ولی شعار "نه به خشونت علیه زنان" بدی. تو نمیتونی کالا دونستن زن رو محکوم کنی ولی بعد صد بار بیرون رفتن با کسی حتّی یه بار هم دست نکنی تو جیبت اقلّاً سهم شام خودتو حساب کنی. تو نمیتونی "دختر نباس بلند بخنده" رو مصداق خشونت خانگی بدونی ولی "مرد که گریه نمیکنه" رو بشنوی ککتم نگزه. تو نمیتونی از این که مردا تو خیابون وقتی پشت فرمون میبیننت اذیتت میکنن شاکی باشی ولی وقتی لاستیکت پنچر میشه زنگ بزنی دوس پسر کیر خرت بیاد یا منتظر باشی کنار خیابون تا یه نرّه الاغی وایسه زاپاستو برات بندازه زیر ماشینت. تو هر وقت قبول کردی به عنوان یه انسان با بقیه ی انسانها برابری، اون وقت منم میام زیر عَلَمت سینه میزنم. در غیر این صورت این شعاراتم وردار ببر هر جا که این ادا اطوارا رو میخرن.
چند ساله دارم جاهای مختلفی تبلیغ دورههای آموزشی تکنیسین داروخانه رو میبینم. همشونم توسط جهاد دانشگاهی یا نهادهایی که به نوعی به دانشگاه مربوطن برگزار میشه. به این صورته که یه پولی میگیرن ثبت نامت میکنن یکی دو ماهم میری میای نسخه خونی یاد میگیری و یه آشنایی مختصری هم با داروها پیدا میکنی. تو پایان دوره هم بهت گواهیِ گذروندن دوره ی تکنیسین داروخانه میدن، تبلیغم میکنن که با گذروندن این دوره و آشنایی با نسخه خونی و آشنایی مقدماتی با داروها و اینا، میتونین تو داروخانههای سراسر کشور استخدام شین. هر از گاهی هم هستن کسانی که میان داروخانه و میپرسن ازمون که ما اگه این دوره ها رو بریم، خوبه واسه استخدام شدن؟
بذارین اوّل اصلاً تکلیفتونو با این ترکیب شیک "تکنیسین داروخانه" مشخّص کنم. اصولاً چیزی یا عنوان شغلی ای به نام "تکنیسین داروخانه" وجود نداره. این اصطلاح در اصل بَزک شده ی "نسخه پیچ"ئه که خود اون هم بزک شده ی "کارگر ساده" اس. خب؟ یعنی اون چیزی که شما به خاطرش میخواین برین وقت بذارین دوره ببینین و جزوه بنویسین و امتحان بدین و آخرش گواهی بدن بهتون، کارگری ساده اس با - در بهترین و خوشبینانه ترین حالت - حقوق پایه ی اداره ی کار. اگه میخواین برین نسخه پیچ شین دیگه واسه چی پول میدین دوره میبینین؟ خب سر چارراه وایسی بری سر ساختمون فعلگی کنی هم همونه، تازه بیشترم درمیاری.
کلّاً چیزی که من دیدم، گویا ملّت خیال میکنن نسخه پیچی یا فروشندگی تو داروخانه کار فاخریه. چون کلّی لیسانس و فوق لیسانس و مهندس دیدم که ازم پرسیدن بخوایم داروخونه کار کنیم چیکار کنیم؟ فک میکنن روپوش سفید میپوشی وامیستی پشت پیشخون مریض میاد خیلی شیک و پیک میری داروهاشو حاضر میکنی میدی دستش و میره.
خب نه عزیز من. نسخه پیچی هرگز این نیست. ساده ترین و ابتدایی ترین کاری که نسخه پیچ میکنه حاضر کردن داروی بیماره. صدی نود و نه داروخانه ها پرسنل خاصی به عنوان نظافتچی و آبدارچی و پادو ندارن. اینا همشون کار نسخه پیچه. حالا اگه چند سال سابقه کار داشته باشی و داروخونه تون هم انقدر بزرگ باشه که برا صاحبش بصرفه یه پادو هم استخدام کنه، شاید حالا تِی و جارو ندن دستت ولی اگه به عنوان یه نسخه پیچ تازه کار، مدرک تکنیسین داروخانه به دست رفتی جایی و استخدامت کردن، نظافت و گردگیری و اینا رو شاخته. توالتم باس همچین بشوری که کاسه مستراح رنگ دندونات شه. جنس هم که میاد باس کارتن بلند کنی ببری انبار. قفسه ها رو هم هر روز چک میکنی هرچی تو قفسه تموم شده باشه باس بری از انبار بیاری. ضمناً تاریخ مصرفا رو هم باس مرتّب چک کنی که دارویی تاریخ نگذرونه. اینا به جای خود، باس کار کردن با نرمافزارای ثبت نسخ و اینا رو هم بلد باشی چون اگه بلد نباشی هرگز از حد یه پادو بالاتر نمیره جایگاهت. این از این، خب؟
حالا اصلاً این مدرکی که دستتون میدن فایده ای در استخدامتون داره؟ هرگز. ببین منِ داروخونه چی، هیچوقت برا استخدام کسی نگاه نمیکنم مدرک تکنیسین داروخانه داره یا نه. نسخه خونی تو کلاس یاد داده نمیشه. خط دکترا هم انقدر بد و متنوّعه که شما بیست سال هم نسخه پیچ بوده باشی، بازم وقتی بری یه داروخانه ی جدید باید چند ماه بگذره تا خط دکترای اطراف رو بتونی بخونی. چه برسه به نسخه سرگردونایی که از اون سر شهر میان. این یه طرف، یه مورد دیگه هم اینه که مهمترین چیز برا استخدام شدن تو داروخانه، قابل اعتماد بودنته. منم به عنوان کسی که میخواد استخدامت کنه چه جوری میتونم به تویی که سابقه کار نداری و فقط یه مدرک نسخه پیچی گرفتی اطمینان کنم؟ از کجا معلوم دزد نباشی دارو رد کن نباشی گهکاری نکنی؟ داروخونه چی برا استخدام اوّل میره سراغ آشناهاش. اگر اگر اگر هم بخواد غریبه استخدام کنه اولاً ازت چک و سفته میگیره، ثانیاً باهات قرارداد میبنده نسخه ای از اون رو هم بهت "نمیده" تاریخ اتمام قرارداد رو هم خالی میذاره که هر وقت خواست بتونه بندازتت بیرون. خب؟ تازه اون مدرکیم که دست توئه چون باعث میشه فک کنی همه تاپاله میرینن و تو رنگین کمون، باعث میشه من حتی ترجیح بدم استخدامت نکنم چون حوصله ندارم با کسی که فک میکنه شاخ غول شکسته رفته سه ماه دوره دیده ارّه بدم تیشه بگیرم هر روز.
خلاصه اینکه آقاجان این دوره، مثل هزار و یک دوره ی تخمی دیگه، فقط واسه خالی کردن جیب ملّت درست شده. سی چل سال مدرک مد بود و واسه استخدام تو هر طویله ای باس لیسانس و فوق لیسانس میداشتی، در کنارشم کاسبی یه عده جور شد که از اول ابتدایی براتون کلاس کنکور بذارن تا دکترا. حالا که دیگه سر سگ بزنی یه لیسانسی فوق لیسانسی داره و دیگه مردم فهمیدن که مدرک تحصیلی بدون مهارت باعث استخدام نمیشه، این کلاسا راه افتادن که بهتون توهّم مهارت بدن بدون اینکه اصلاً هیچ کمکی بکنه به استخدام شدنتون. تو این کلاسا ثبت نام نکنین، پولتونو بالاشون هدر ندین، ضمناً اگه هنوزم فک میکنین تکنیسین داروخونه بودن کاریه که بخواین بهش فکر کنین، یه تجدید نظری بکنین.
پ.ن: اصلاً اینجوری بگم: گذروندن این دوره همونقدر تو استخدام شدنتون تو داروخانه تأثیر داره، که گذروندن دوره ی قالیبافی در استخدام شدن تو یونسکو.
پریروز داشتم فوتبال 120 میدیدم از تلویزیون، بعد نشستم فکر کردم دیدم من برا چی هنوز 90 تماشا میکنم؟ من از یه برنامه در مورد فوتبال چی میخوام؟ فوتبالای جذاب و دیدنی؟ فوتبال 120 فوتبال اروپا و امیرکای جنوبیم داره، 90 فقط فوتبال آشغال ایرانه. برا فان؟ فان برنامه ی 90 اون بخش نود درجه شه که من درک نمیکنم فردوسی پور با اون سطح هوش برا چی همچین بخش خنک و لوسی رو نگه داشته هنوز، ولی فوتبال 120 تیکه های واقعاً خنده دار نشون میده (که حالا ور ور کردنای اون علی ورجه رو فوقش میوت میکنی) و دیدنش باحال تره. چی دیگه میمونه؟ قسمتای داوری و پرونده های 90. بخشای داوری دیگه برا من تکراریه. واقعاً هم برا دیدن اینکه آیا فلان صحنه خطا بود یا نه، نه کنجکاوم نه دیگه واسم اهمیتی داره. وقتی چیزیو عوض نمیکنه، اینکه بدونم اون صحنه پنالتی بوده یا نه دیگه چه فرقی داره؟ سر پرونده ها هم درسته که خیلی فردوسی پور رو تحسین میکنم بابت پیگیریش خصوصاً سر کثافتکاریای مالی تو فوتبال ایران، ولی دیگه خسته شدم. وقتی میبینم هیچ مسئولی حاضر به پاسخگویی بابت گهکاریاش نیست و وقتی هم پشت تلفن برنامه میان یا خودشونو میزنن به خنگی یا انقدر خنگ و نفهمن که حتّی یک جمله ی مربوط هم تو بحث نمیگن، بحث و پرونده های دو سه ساعته ی برنامه 90 دیگه چه کارکردی میتونه داشته باشه؟ من فوتبال دوست دارم. میخوام هفته ای یه شب بشینم فوتبال ببینم. اگه پرونده هایی که تو 90 مطرح میشن واقعاً به جایی میرسیدن (مثل پرونده ی جیووا) باز غمی نبود؛ ولی وقتی هیچ مسئولی موظّف به جوابگویی به افکار عمومی نیست، مطرح کردنش جز اینکه من بفهمم چه حرومزاده هایی تو این مملکت کاره ای شدن فایده ای داره؟ من میدونم بالادستیا تو این سیستم چقدر حرومزاده ان. دیگه تکرار هر هفته ش حوصله مو سر میبره.
من سالهاست دارم 90 رو تماشا میکنم. صد سال دیگه هم پخش بشه، تماشا خواهم کرد. برام یه اعتیاد شده دیگه. مث اون سیگاری ای که بعد هر غذای چربی یه نخ سیگار میکشه در حالی که سالهاست هیچ لذّتی نمیبره ازش. ولی واقعاً دیگه تماشای 90 لذّتی نداره. فوتبال 120 (حتّی اگه سازنده هاش همین اکیپ 90 باشن) از همه لحاظ از 90 سره.
تابستونا از غروب پارک سر خیابون ما غلغله میشه تا دم دمای صب. ملّت دسته دسته میان میشینن تو دل و روده ی هم. جوری شلوغه که واقعن ممکنه لنگ یکی بره تو سفره ی بغلیش. بساط شام و قلیون و بلال، بچه هاشونم تو پارک به بازی. کلّ خیابون جوری پر از ماشین میشه که به زور میشه از میونشون رد شی برسی خونه ت. من همیشه فحششون میدم. بدم میاد از دیدنشون. از شلوغیشون از تو هم لولیدنشون از همه چیشون. برام آزار دهنده اس دیدنشون. این ذلّت و مکافاتی که میکشن واسه دو سه ساعت بیرون اومدن از خونه حالمو بد میکنه. میدونم خیلی حرف زشتیه خودمم بابتش شرمسارم ولی انگار اینا از یه نژاد پست ترن. اینکه تعریف "تفریح" براشون یه همچین گهدونی ایه برام قابل باور و هضم نیس.
گاهی پیش خودم میگم خب این بابایی که دست زن و بچه شو گرفته اومده تو پارک ولو شده رو چمن داره بلال به نیش میکشه، در مقایسه با من، مثل منه وقتی یه سال مث سگ جون میکنم و زور میزنم آخر چار روز میرم آنتالیا یا دوبی، در مقایسه با اونی که هر وقت اراده کنه میتونه از اینجا پا شه بره پاریس یا نیویورک یا چه میدونم کجای دنیا هر جور و هر میزان دلش خواست عشق و حال کنه عین خیالشم نباشه. به اونم بگی بیا بریم چار روز ترکیه شاید بگه آخه سگ میره ترکیه؟ شاید حال کردن من تو ترکیه به چشم اون آدم هم چندش آور و حال به هم زن باشه. احتمالاً از دید اون هم منی که الان نهایت تفریحم یه همچین جاهاییه از دیدش متعلّق به یه نژاد پست تر باشم. که از دید اون احتمالاً هم همینطوره.
نفرت انگیز ترین مشتریای داروخونه از دید من میدونی کیان؟ ببین یه وقتایی نسخه میاد، حالا داروش تخصصیه یا خارجیه یا تحت پوشش بیمه ها نیست، نسخههه گرون میشه. حالا گرون که میگم ینی چه میدونم میشه مثلاً پنجاه تومن صد تومن اینا. نسخه هم دست یه خانومه. خانومه میگه من پولم کمه، داروهام باشن من برم خونه پول بیارم. وقتی برمیگرده شوهر ازگلشم باهاش میاد دفترچه هم تو دستش، سینه سپر با یه حالت آلفای کیری ای انگار اومده دوئل یا انگار مچ دزد گرفته، بُراق میشه بهم که آقا این داروهای نسخه ی ما چیه که انقد گرون شده؟ چرا انقد شده؟ اصلاً بدین ببینم این دکتره چی نوشته؟ بعدم که میبینه داروها روبا یه حالت مشکوکی میپرسه الان این داروها رو خود دکتر گفته بگیریم؟
خب مادرسگ، من به تو توضیحم بدم (که وظیفهمه و میدم) که تو نمیفهمی که حالا واسه من داری زور میزنی نسخه تو بخونی یا داروتو "ببینی". از رو جعبه ی دارو هم نمیتونی بفهمی آیا این دارو برا زنت "لازمه" یا نه. بعد حالا اینا هیچی. تو الان با زنت راه افتادی اومدی چون احساس کردی این زن نصف العقل من باز رفته دکتر، داروخونه چی خوارکسده هم اینو خر گیر آورده داره بهش داروی بیخودی میتپونه؟ یا خیال کردی زنت باز گند زده و تو گاو نر اسپرم ساز باید بیای از مالت دفاع کنی؟ ها؟ فک کردی اگه پا شی بیای سینه سپر کنی جلوی من، من خایه میکنم میگم آقا گه خوردم گه خوردم نسخه تون میشه 10 تومن بعد تو میتونی با افتخار یه نگاه به زنت بندازی که "اگه من نباشم این مادرقحبه ها شما زنا رو قورت میدن"؟
این گروه از مردا با فاصله ی خیلی خیلی زیادی نفرت انگیز ترین موجوداتی هستن که پا تو داروخونه میذارن.
پ.ن: با توجه به اینکه از خروس خون تا بوق سگ تو داروخانه ام، ازین به بعد پست داروخونه ای زیاد خواهید دید. حالا بگو به تخمم.
اینایی که دزدیده میشن و مدتهای طولانی توسط رباینده شکنجه میشن یا بهشون تجاوز میشه، وقتی نجات پیدا میکنن تازه اوّل راهه براشون. باید همینجور یواش یواش آداپته بشن با زندگی عادی. باید مدّتها تراپی رو بگذرونن که اثر اون ضربه ی روحی وحشتناک یواش یواش بره. بتونن باهاش کنار بیان و برگردن به دنیای بیرون. امروز دیدم یکی توییت کرده بود (نقل به مضمون) که ما 38 ساله تحت تجاوزیم. خب جدّاً اگه یه روز ایران از این سیستم - به هر نحو - دربیاد، تکلیف جامعه ای که دهها سال شکنجه شده و مورد تجاوز قرار گرفته چیه؟ تراپی ای که باید براش تجویز کرد و انجام داد چه جوریه؟ اصلاً روان درمانی برا توده ها چه فرقا و شباهتایی به روان درمانی یه آدم تنها داره؟ هیشکی به این قضیه فکر کرده؟
جامعه ای که سی سال چل ساله تحت شکنجه و تجاوز مدامه، چه توقّعیه ازش که وقتی از دست متجاوز دراومد رفتارهای خود ویرانگرانه یا پرخاشگرانه انجام نده؟ ترس همه ی ما از هرج و مرج و آشوبی که راه خواهد افتاد، وحشت ما از جنگ داخلی و خون و خونریزی و تجزیه طلبی، از جنس ترس همون آدم مورد تجاوز قرار گرفته ایه که آزادش کردن و نمیدونه حالا تو دنیایی به این عظمت باید چیکار کنه. چه جوری باس با شرایط جدید کنار بیاد؟ من فکر میکنم جامعه شناسا، روانشناسا، متفکّرا و سیاستمدارا باید از الان به فکر تراپی این موجود هشتاد میلیونی باشن. خیلی زودتر از اینکه بخواد انقد به خودش آسیب وارد کنه که بخوایم حسرت زندون امن و ساکت متجاوز رو بکشیم.
من دی ماه رفتم سربازی. یادمه همون ماه اوّل آموزشی یه شب تو میدون صبحگاه نگهبان بودم. ساعت طرفای 12 شب بود. برف سنگین و سوز نامردی هم میومد. مام نه لباسمون ضد آب بود نه پانچویی چیزی داشتیم که جلو خیس شدنمونو بگیره. واقعاً سگ لرز میزدم تو اون برف و سرما. نمیدونم شب جمعه ای بود اون شب یا شب تعطیلی ای بود خلاصه. من کنار میدون صبحگاه تنها زیر برف خیس خیس و یخ زده وایساده بودم و داشتم فکر میکردم الان بیرون این دیوارا آدما دارن زندگی میکنن. مهمونی رفتن. مهمون دارن. دارن تلویزیون میبینن. شام میخورن یا شامشونو خوردن میخوان برن بخوابن و من تو این گهدونی دارم نگهبانی میدم. دارم مث سگ میلرزم. خوابم میاد. خسته ام. هیشکی منو انگار یادش نیس. هیچ کاریم از دستم برنمیاد.
اون لحظه اگه کسی میگفت من میتونم تو رو - فقط شخص تو رو - از این تو دربیارم، ازش نمیپرسیدم پس اینهمه آدم دیگه ای که این تو مثل منن چی؟ نمیپرسیدم پس تکلیف قانون کثافتی که دو سال عمر من و هزار هزار جوون مثل منو این شکلی به گای سگ میده چی؟ نمیگفتم به جای اینکه منو از این تو دربیاری برو دم مجلس تحصن کن و خواهان لغو خدمت سربازی اجباری شو. تو "اون لحظه" من همچین چیزی نمیپرسیدم. الانم باشم تو اون موقعیت همچون چیزی نمیخوام. اون لحظه "من" سردم بود. "من" خیس بودم. "من" خوابم میومد و با "من" مث یه حیوون کثیف برخورد میشد.
*
خیلی وقتا پیش میاد که میبینم دارن برا نجات یه جوون که ناخواسته تو یه لحظه زده یه نفرو کشته، پول جمع میکنن. خیلیا بحث میکنن که این کار اصلاً درسته یا نه؟ خیلیا میگن - و درست هم میگن - که این کار نه تنها در مبارزه با مجازات اعدام کمکی نمیکنه، بلکه باعث شده علاوه بر دیه و فلان، کاسبی ای هم راه بیفته که خونواده ی مقتول چندین برابر مبلغ دیه رو برا رضایت دادن درخواست میکنن. خیلیا میگن - و شاید درست هم بگن - که پول جمع کردن برا دیه، عملاً تأیید کردن قصاصه. به نوعی تقویت کردنِ همون چیزیه که داریم باهاش مبارزه میکنیم. برا همینم با کمک جمع کردن برا نجات اون آدم از اعدام مخالفن.
ببین اون آدم "الان" به این کمک احتیاج داره. اون آدم قراره یکی دو روز دیگه بمیره. میفهمی؟ قراره بمیره. تموم شه. من به این تموم شدنه فکر میکنم و پشمام میریزه. دیگه اینکه ده سال دیگه مبارزه ی من با اعدام به نتیجه برسه یا نه، برا "این آدم" فرقی نمیکنه. همون طور که من وقتی کنار میدون صبحگاه زیر برف مث سگ میلرزیدم برام مهم نبود که آیا ده سال بیست سال دیگه خدمت سربازی اجباری ملغی میشه یا نه. اون لحظه "من" داشتم میلرزیدم و اگه کسی میتونست از اون وضع درم بیاره، برام یه دنیا میارزید. تازه من اون موقع میدونستم نهایتش دو سال دیگه باس وایسم و بعد میام بیرون. اونی که مردن یا زنده بودنش به همین پنجاه تومن صد تومن کمکهای ما بنده چی؟ شاید تلاش شما برا مبارزه با مجازات اعدام براش خیلی هم باارزش باشه، ولی نه وقتی دیگه کشتنش. مثل این میمونه که بگی به جای اینکه به این مصدوم که افتاده تو جوب و پاش شکسته مسکّن بدین، همون پولو بذارین واسه نرده کشیدن لب اون جوب که دیگه هیشکی نیفته توش. باشه. پول جمع کنین نرده بکشین پل بسازین ولی مسکّن این بدبختم بدین. اینا منافاتی با هم ندارن.
من میگم مبارزه با مجازات اعدام از بهترین فعالیتهاییه که میشه واسه کمک به انسانی تر شدن زندگی آدما کرد. ولی کنارش آدمی رو که نشسته و منتظر طناب داره، یادمون نره.
پارسال یه فیلمی میدیدم در مورد کرت کوبین که اسمشم یادم نیست. توش یه سری صدای ضبط شده از کرت کوبین بود که نشسته بود به صورت یه سری مونولوگ، از بچگیش شروع کرده بود گفتن و اومده بود جلو. میخوام بگم مصاحبه و اینا نبود. خودش ضبط کرده بودشون انگار. این جور که من خوندم گویا سازنده های این مستند با اجازه ی بازماندگان و خونواده ی کرت کوبین از این آرشیو استفاده کرده بودن.
من موقع دیدن این فیلم انقد اذیت شدم که وسطاش بیخیال دیدنش شدم. سختم بود. کاری ندارم که این فیلم با اجازه ی بازماندگان کوبین تهیه شده یا چی. کوبین اگه میخواست این خاطرات منتشر شن، خب منتشرشون میکرد. یا همین نامه های فروغ فرخزاد به ابراهیم گلستان یا نامه های جلال آل احمد و سیمین دانشور که منتشر میشن. بابا من نمیخوام بدونم کرت کوبین وقتی نوجوون بوده با رفیقاش میرفتن یه دختربچه ی معلول ذهنی رو دستمالی میکردن یا جلال آل احمد واسه اینکه بتونه بچه دار شه تخم مرغ جنین دار میخورده یا وقتی رفته بوده خارج رو کی پریده بوده یا فروغ فرخزاد چه جوری قربون صدقه ی ابراهیم گلستان میرفته یا چه شکلی با پرویز شاپور حرف میزده. به من چه؟ چه ارزشی برا من داره دونستنش؟ من نمیخوام بدونم. سختمه آقا. انگار در اتاقو باز کنی رو ننه بابات موقعی که دارن همو میکنن. من نمیخوام ببینم همچین چیزیو. ایرانی و خارجی هم نداره. کلاً با این کانسپت کلنگ برداشتن و حفر کردن گذشته ی آدما مشکل دارم.
از طرفی خب این نامه ها این تک گویی ها این خاطرات و نوشته ها و آهنگهای منتشر نشده هر کدوم میتونن کمک کنن برا بهتر شناختن و درک کردن آثار اون آدما. بهتر فهمیدن رفتارهاشون یا تفسیر آثارشون.
خب مشکل من همینه. واقعن چرا؟ چرا باس دونست فلان چیز تو فلان نقاشیِ فلان نقاش، تحت تاثیر مشکل زودانزالیش بوده یا فلان شاعر فلان شعرشو تحت تاثیر عشقش به خدمتکار خونه ش سروده؟ خب اگه اون مادرقحبه میخواس من بدونم اینا رو، پرونده ی پزشکیشو منتشر میکرد برا مردم یا اون شاعر همون بالای شعرش تقدیمش میکرد به سکینه خانوم. چه لزومیه تو دقیقن همون چیزیو از یه هنرمند بدونی که خود اون آدم در مورد خودش میدونسته؟ اون بدبخت خودشو گاییده یه تصویری یه ردّی از خودش ساخته. من دوس دارم آدما تصویری رو که از خودشون خلق کردن - حتی اگه اون تصویر دور از واقعیته - داشته باشن. نمیدونم چطور بگم. یه جوری این حریم شخصی برام مهمّه. ترجیح میدم همون تصویریو داشته باشم که خود اون آدم ساخته. حقیقت محض عریان نه جذابه برام، نه فرقی به حالم میکنه دونستنش. خوندن این نامه ها و دونستن حقایقی که اون آدما یه عمر تلاش کردن مخفی کنن، برام یه سرگرمی صرفه که امروز هست و فردا از یاد من و امثال من میره، ولی دیگه تا آخر دنیا تصویر اون آدم چیزی نخواهد بود که خودش میخواسته. و این واسم خیلی دردناکه.
پ.ن: اشتباه نشه؛ من به هیچ وجه نمیگم خوندن این نامه ها و دست نوشته ها غیر اخلاقیه. فقط دارم توضیح میدم چرا هیچوقت این چیزا رو نمیخونم و دلم نمیخواد بدونم.
میگن یکی با زنش داشته میرفته، راهزنا میریزن میگیرنشون به زنش میگن باس برقصی برامون وگرنه میکشیمتون. خلاصه زنه میرقصه براشون و اونام ول میکنن میرن. یه همچین آدمای قانعی بودن. حالا این مهم نیس. دزدا که میرن، یارو به زنش میگه بی معرفت حالا از ترس جونت رقصیدی، عب نداره. اون قِر قشنگه رو چرا دادی؟
حالا قضیه ی حیاتی (همین گوینده هه) شده قضیه ی قر قشنگه. حیوون عملی کثافت تو قراره خبر مرگ شیمون پرز رو تو اخبار بگی، متنی رو هم که جلوت گذاشتن یه حیوون کثافت بدتر از خودت نوشته که آبروی هرچی مخبر و خبره با هم میبره، باشه. دیگه چرا از خودت قر و اطوار و آب و تاب میذاری روش؟
تو این جمله تخمی دوزاری روحیه بخشا واسه لاغری میگن هر وقت حس کردی دلت فلان غذا رو میخواد، فک کن اونو بیشتر دوس داری یا سیکس پک داشتنو. بابا من الان یه بشقاب املتو از ننه بابامم بیشتر دوس دارم. چی میگی تو؟
زنم یه سری میگفت خانوما که میشینن پشت فرمون، همیشه این ته ذهنشون هست که الان راننده های مرد میخوان بهت ثابت کنن که ببین راننده نیستی ببین کسدستی ببین فلان.
حالا من به یه مشکلی برخوردم. ببین من وقتی دارم رانندگی میکنم یکی یه حرکت کیری ای میکنه چه میدونم میپیچه جلوم یا میگیره روم، خب فحش میدم. یا چش غرّه میرم یه دستی بهش تکون میدم بیلاخی چیزی. کمِ کمش همین زیر لبی یه خوار مادری میکشم بهش. حالا مشکل چیه؟ من وقتی اینجوری میشه کار ندارم مرده، زنه، پیره، جوونه چیه. حالا وقتایی که فحش میدم یا چش غرّه میرم بعد میبینم یه خانومی پشت فرمونه، هی اذیتم که الان طرف فک میکنه من چون زن پشت فرمون دیدم این کارو کردم. خب؟ حالا به دوگانگی خوردم. من اگه همین مدل الانم فحشه رو بدم، ممکنه طرف فک کنه من آدم سکسیستی ام که نمیتونم زن پشت فرمون ببینم. اگه وایسم اوّل نگاه کنم ببینم اگه مرد بود فحش بدم اگه زن بود فحش ندم، خب این متفاوت رفتار کردن با یه فرد به علّت جنسیتش خودش میشه سکسیزم.
موندم چه خاکی به سرم بریزم به قرآن.
پ.ن: فحش ندادن جزو آپشنا نیست.