Blogfa - mamanlooli.blogfa.com - ماجراهای مامان لولی و قند عسلش
General Information:
Latest News:
بازگشت دوباره 30 Sep 2009 | 11:08 pm
دوستان عزیزم سلام بعد از مدت طولانی برگشتم توی این مدت اتفاقات زیادی افتاد ولی برکت و راهنمایی یک دوست عزیز زندگیمون رو فعلا از لبه پرتگاه نجات داد . آخرین باری که رفتیم پیش مشاوری که همین دوست عزیز ...
Untitled 11 Aug 2009 | 12:55 am
این روزها اینقدر زندگیم بالا و پایین شد که دیگه حوصله نوشتن نداشتم حقیقتش حوصله نصیحت و راهکار شنیدن رو ندارم دلم میخواد فقط درک بشم همین !!!!! دلم میخواد مثل قدیمها که میرفتم شنا برم توی استخر و فقط...
امید 27 Jun 2009 | 11:52 pm
اون روز که با هزار و امید و آرزو با وجود اختلافهای سخت خونوادگی ایلیا رو بغل کردم توی صف طولانی وایسادم و رایمو با دست های کوچیک ایلیا در حالیکه بسم الله میگفتم توی صندوق انداختم به خودم گفتم پیروزم ...
عکس ایلیا 10 Jun 2009 | 10:53 pm
خدا به حرمت همین نگاه معصوم منو شرمنده نکنه و بهم قدرت بده تا بهترین تصمیم رو بگیرم این عکسها مال اردیبهشت که توی مهد کودک ازشون گرفتن .
ا ن ت خ ا ب ا ت 4 Jun 2009 | 02:32 am
من کوچکتر از اونم که بخوام توی این زمینه بحثی بکنم . امروز با خوندن مطلب یکی از دوستان وظیفه خودم دونستم که به بعضی مطالب اشاره کنم اول از همه باید بگم ما چرا اینجوری فکر میکنیم به قول مخملباف توی تم...
تغییرات جدید 24 May 2009 | 02:34 am
دوستان عزیز سلام این چند روز اصلا حوصله نوشتن نداشتم فقط دیروز یک اتفاقی افتاد که دلم خواست شما هم بدونید درست نیست که فقط در غمهای من شریک باشید . دیروز اتفاقی یک کارت از بابک پیدا کردم که شماره یک ...
عزیز دلم 13 May 2009 | 11:23 pm
دیروز رفته بودیم تولد اونقدر ایلیا آقا بود که تمام مهمونها ازش تعریف میکردن خیلی آروم و خوش اخلاقه فقط یک کم شیطونه خیلی وقتها به خودم میگم این بچه نه به من رفته نه به باباش خدا از سر لطفش چه پسر خو...
نامه قدیمی به بابک 4 May 2009 | 12:20 am
دوسال پیش نزدیک بدنیا اومدن ایلیا یک روز نشستم تمام حرفامو برای بابک نوشتم و دادم بهش طبق معمول هیج نتیجه ای نگرفتم و بهم خندید دیروز اتفاقی پیداش کردم گذاشتمش اینجا تا شما هم بخونید . بابک جان سلام ...
زندگی من 11 29 Apr 2009 | 09:30 pm
بعد از اون روز سه ماه طول کشید تا من با خودم کنار اومدم و بابک با خانواده اش اومدن خواستگاری البته در این زمان دو بار بینمون بهم خورد ولی هر بار بابک میگفت هر چی تو میگی و برمیگشت منم نه میتونستم رابط...
داستان من 10 26 Apr 2009 | 02:23 am
سلام دوستان عزیز این مدت هم سرم خیلی شلوغ بود هم ایلیا چند روز مریض بود و سر کار نیومدم هر چند که به جز چند تا از دوستان عزیزم خیلی هم کسی دلش واسم تنگ نشده بود. بگذریم دوست دارم داستانم رو ادامه بدم...