Blogfa - sayeeeeee.blogfa.com - بادبادک
General Information:
Latest News:
آخرین پست این خونه 24 Dec 2008 | 03:17 am
از آنجایی که مملکت شدیدا گل و بلبل است و هیچ مشکلی نیست و من هم مفسد فی الارض ابلهی بیش نیستم،لذا در بعضی ISP ها فیلتر می شویم. مهم نیست.بادبادک جدیدی درست کردم که امروز اسباب کشی می کنم دوست داشت...
هذیان های تنهایی 20 Dec 2008 | 06:48 am
چشمای قشنگی داشت.اومد نشست جلوم و هیچی نگفت.کتاب رو روی میز می ذارم و نگاش می کنم.میخندم به صورتش،دهنش رو کج می کنه و روی تخته ی کوچک اتاقم متمر کز میشه. ـ اسمم گلرخه! ـ نه!اسمت گلرخ نیس ـ یعنی چی...
عکس سه در چهار اعلامیه ی ترحیم... 15 Dec 2008 | 11:55 am
دفتر چلچراغ ـ ساعت ۱۲ توی دفتر چلچراغ پشت میز آقای خلیلی نشسته ام و ((بچه های بدشانس)) می خوانم.شرمین نادری و سروش روحبخش بلند بلند حرف می زنند و من را از شر کنت الاف بد ترکیب قصه خلاص می کنند.حالا...
گاهی مسیر جاده به بن بست می رسد! 12 Dec 2008 | 05:35 am
چند روزی اومدم قم تا کلا هر چی از پفیوزی بلد نیسم یاد بگیرم.اونوخ بیام تهرون یاد شمام بدم. خلاصش اینکه این شهر خون و قیام عجیب جاییه واسه اینکه یاد بگیر دیوث باشی و البته گاهی هم همرنگ اونا شی.بنابر...
اپیزودهای خاکستری... 8 Dec 2008 | 07:16 pm
ساعت ۶ نشده.هنوز نخوابیده ام.مدتهاست که شبها کش می آیند و من برای تمام شدنشان جان می کنم.کتاب می خوانم،فیلم میبینم،می نویسم و گاهی هم مثل دیوانه ها به جان خانه می افتم و مثلا نظافت می کنم،کاری که هی...
روزی که زن شدم... 7 Dec 2008 | 02:09 am
امروز بیست و چهار سالم تمام می شود در حالی که مادرم اصرار دارد که تازه وارد بیست و چهارمین سال می شوم.چه فرقی می کند؟توی تمام این بیست و چند سال چه کردم که یک سر یک سالش چانه بزنم؟ مهم سی سالگی است...
روزهای بی پناهی 5 Dec 2008 | 09:03 am
گاهی دلم ضعف می رود برای نوشتن.برای اینکه خودم را بنویسم.اینکه این احساساتی که خیلی وقت است بهشان فکر نمی کنم را بریزم روی صفحه و بعدش مثل منگ ها نگاه کنم. گاهی درد دارم.نه جسمی ها نه!از آن بی درمان...
بدون شرح 2 Dec 2008 | 01:51 pm
اسید می پاشند توی صورتت،به دخترت تجاوز می کنند و بعد به جرم دفاع از او مختصری اعدامت می کنند،توی تاکسی اگر با زره آهنین نتمرگی که مسافر کنار دستت همچین حسابی تلافی بی مهری های همسر و نشمه اش را در م...
زود برگرد... 29 Nov 2008 | 10:31 am
نزدیک خانه توی پیاده روی باریک نوستالژیکی که به خیابانی با خانه های قدیمی می خورد،مرد کتابفروشی سالها مغازه ای کوچک داشت.مغازه ای جمع و جور با کتابهای خطی و قدیمی.روی شیشه ی مغازه با خطی خوش نوشته ب...
گندم 21 Nov 2008 | 12:51 am
امروز دلم یک دختر بچه ی ۶-۷ ساله خواست که مال خودم باشه.انقدر این حس قوی بود که ساعتها گریه کردم.امروز دلم یک دختر بچه ی گندمی خواست که سرش رو روی پاهام بذاره و من موهاش رو نوازش کنم....